مادر


در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی

خفته در خاک کسی

 

زیر یک سنگ کبود

در دل خاک سیاه

میدرخشد دو نگاه

که بناکامی ازین محنت گاه

کرده افسانه هستی کوتاه

 

باز می خندد مهر

باز می تابد ماه

باز هم قافله سالار وجود

سوی صحرای عدم پوید راه

با دلی خسته و غمگین -همه سال-

دور ازین جوش و خروش

میروم جانب آن دشت خموش

تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

تا کشم چهره بر آن خاک سیاه

 

وندر این راه دراز

میچکد بر رخ من اشک نیاز

میدود در رگ من زهر ملال

 

منم امروز و همان و راه دراز

منم اکنون و همان دشت خموش

من و آن زهر ملال

من و آن اشک نیاز

 

بینم از دور،در آن خلوت سرد

-در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی-

ایستادست کسی!

 

"روح آواره کیست؟

پای آن سنگ کبود

که در آن تنگ غروب

پر زنان آمده از ابر فرود؟"

 

می تپد سینه ام از وحشت مرگ

می رمد روحم از آن سایه دور

می شکافد دلم از زهر سکوت!

 

مانده ام خیره براه

نه مرا پای گریز

نه مرا تاب نگاه!

 

 

شرمگین میشوم از وحشت بیهوده خویش

سرو نازی است که شادابتر از صبح بهار

قد برافراشته از سینه دشت

سر خوش از باده تنهائی خویش!

 

"شاید این شاهد غمگین غروب

چشم در راه من است؟

شاید این بندی صحرای عدم

با منش یک سخن است؟"

 

من،در اندیشه که :این سرو بلند

وینهمه تازگی و شادابی

در بیابانی دور

که نروید جز خار

که نتوفد جز باد

که نخیزد جز مرگ

که نجنبد نفسی از نفسی...

 

غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه:

خنده ای میرسد از سنگ بگوش!

سایه ای میشور از سرو جدا!

در گذرگاه غروب

در غم آویز افق

لحظه ای چند بهم می نگریم

سایه میخندد و میبینم : وای...

مادرم میخندد!...

 

"مادر ،ای مادر خوب

این چه روحی است عظیم؟

وین چه عشقی است بزرگ؟

که پس از مرگ نگیری آرام؟

 

تن بیجان تو،در سینه خاک

به نهالی که در این غمکده تنها ماندست

باز جان میبخشد!

قطره خونی که بجا مانده در آن پیکر سرد

سرو را تاب و توان می بخشد!

 

شب،هم آغوش سکوت

میرسد نرم ز راه

من از آن دشت خموش

باز رو کرده باین شهر پر از جوش و خروش

میروم خوش به سبکبالی باد

همه ذرات وجودم آزاد

همه ذرات وجودم فریاد


خداخافظی

 « ترن» آهسته می لغزید و می برد  

نگاه حسرت آلودی به همراه 

 سرشکی موج زد در نرگس مست 

 برآمد بر لبی از سینه ای آه

  

«خداحافظ»! لبی جنبید و گفتی

 که جانی با تنی بدرود می کرد 

 در آنسوی افق، با کوه، خورشید 

 وداعی تلخ و خون آلود می کرد

  

 چراغ آفتاب آهسته می مرد 

جهان در چشم من تاریک می شد 

 قطار آهسته می نالید و می رفت 

بآغوش افق نزدیک می شد

  

به گوشم ناله اش زان دور می گفت 

که دیگر روزگار عاشقی مُرد 

بهار آرزو «او» بود تا رفت 

 شکفته گلبن امید، پژمرد

جادوی عشق

برو ای عشق میازارم بیش، از تو بیزارم و از کرده خویش

من کجا ،این همه رسوایی ها؟،دل دیوانه و شیدایی ها؟

من کجا ،این همه اندوه کجا؟ ،غم سنگین چنان کوه کجا
؟

من پرستوی بهاران بودم ،عالمی روح و دل و جان بودم


تا تو ای عشق به دل جا کردی ،سینه را خانه ی غم ها کردی

سوختی بال و پر و جانم را ،آرزوهای فراوانم را

دل من خانه رسوایی نیست ،غم من نیز تماشایی نیست

آنچه در جان دلم بود صفا،ریختم در دل و جانش به وفا

رشته مهر به پایش بستم ،تا بگیرد به محبت دستم

روز او بی رخ من روز نبود،به شبش شمع شب افروز نبود

قصه می گفت ز بیماری دل،زغم هجر و گرفتاری دل

باورم شد که گرفتار دل است ،بس که می گفت بیمار دل است

عشق رویایی او خامم کرد،شور دیوانگی اش رامم کرد

پای تا سر همه امید شدم ،شعله ور گشتم و خورشید شدم

نقش او بود همه اشعارم،خنده هایم نگهم گفتارم

خوب چون دید گرفتار دلم،آفتی شد پی آزار دلم

قصه ی عشق فراموشش شد ،کر ز گفتار دلم گوشش شد

عهد و پیمان همه از یاد ببرد،دفتر شعر مرا باد ببرد

رنگ اندوه ز چشمانش رفت،لطف و پاکی ز دل و جانش رفت

شد سراپا همه تزویر و ریا،مرد در سینه او مهر و وفا

دگر او مایه امیدم نیست،آرزوی دل نومیدم نیست

آه ای عشق ز تو بیزارم ،تا ابد از غم دل بیمارم

برو ای عشق میازارم بیش ،از تو بیزارم و از کرده خویش