خدایاحال هر چه به آسمان می نگرم
ستارهای نمی یابم
او از این آسمان رفته است
بدانم به کدامین اسمانت رفته است
خوب می دانم وخوب می دانم
که دیگر بر نمی گردد
این را زمانی فهمیدم که می رفت
این را از رفتنش احساس کردم
ولی ای کاش برای یک بار
برای آخرین باربه آسمان بر می گشت
هرچند کوتاه
ای کاش می آمد ومی درخشید
برای لحظه ای
زندگی رویش یک حادثه نیست
زندگی رهگذر تجربه هاست
تکه ابر راست به پهنای غروب
اسمانیست به زیبایی
زندگی چو گل نسترن است
باید از چشمه جان آبش داد
زندگی مال ماست
خوب بد بودن آن عملی از من ماست
پس بیا تا بفشانیم همه بزر خوبی صفا
وبگوییم به دوست
هیچ فکر نمی کردم
به جرم عاشقی این گونه مجازات شوم
دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد
قلبم شتابان می زند
شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام
ومن تنهای خود را در اغوش می کشمتنها ماندم
دخترم با تو سخن می گویم
زندگی در نگهم گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر،شاخه ی پر گل این گلزاری
من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم
گل عفت ، گل صدرنگ امید
گل فردای بزرگ
گل فردای سپید
چشم تو آینه ی روشن فردای من است
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
کس نگیرد زگل مرده سراغ
دخترم با تو سخن می گویم
دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش
همه گل چین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمی اندیشد
آنکه گرد همه گل ها به هوس می چرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچین سیه کرداریست
که سراسیمه دود در پی گل های لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خا ک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد مرو
غافل از باد مشو
ای گل صد پر من
همه گوهر شکنند
دیو ،کی ارزش گوهر داند
دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من
تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند حرامی مسپار ،دزد را دوست مخوان
چشم امید به ابلیس مدار
ای گوهر تابنده بی مانند
خویش را خار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس ،از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
به شمردن روزهای پوچ.
آی دوستان بی قید من
آی قوهای من!
به ترانه ای فرایتان نمی خوانم
و به اشک بازتان نمی گردانم،
اما غروب ها به ساعت اندوه
در نیایشی به یادتان می آورم.
تیر مرگ به ناگاه می رسد
از شما یکی افتاد
و زاغ سیاه دیگری
مشغول بوسیدنم شد.
هر سال این تنها یکبار رخ می دهد
وقتی که یخ ذوب می شود
در باغ یکاترین
می ایستم کنار آب های پاک
و گوش می سپارم به آوای بال های فراخ
بر فراز براق نیلگون.
نمیدانم چه کسی باز پنجره ای گشوده
بر سیاهچال گور
خدایا چه غریب است درد بی کسی و چه تنهایم در این غربت که تو هم از من رویگردانی و اینک باز به سوی تو آمدم تا اندکی از درد درونم را برایت باز گویم و خدایا تو بهتر میدانی آنچه درونم است تنهایی و بی کسی ام را دیده ای ,دربه دری و آوارگی ام را و هزارو یک درد که بزرگترینش ناامیدی است .خدایا همه را کنار گذاشته ام اما با ناامیدی و بی هدفی نمی توانم بسازم صبرم بسیار است اما پوج وبی هدف میدوم . خسته شده ام خسته خسته