« ترن» آهسته می لغزید و می برد
نگاه حسرت آلودی به همراه
سرشکی موج زد در نرگس مست
برآمد بر لبی از سینه ای آه
«خداحافظ»! لبی جنبید و گفتی
که جانی با تنی بدرود می کرد
در آنسوی افق، با کوه، خورشید
وداعی تلخ و خون آلود می کرد
چراغ آفتاب آهسته می مرد
جهان در چشم من تاریک می شد
قطار آهسته می نالید و می رفت
بآغوش افق نزدیک می شد
به گوشم ناله اش زان دور می گفت
که دیگر روزگار عاشقی مُرد
بهار آرزو «او» بود تا رفت
شکفته گلبن امید، پژمرد