به شمردن روزهای پوچ.
آی دوستان بی قید من
آی قوهای من!
به ترانه ای فرایتان نمی خوانم
و به اشک بازتان نمی گردانم،
اما غروب ها به ساعت اندوه
در نیایشی به یادتان می آورم.
تیر مرگ به ناگاه می رسد
از شما یکی افتاد
و زاغ سیاه دیگری
مشغول بوسیدنم شد.
هر سال این تنها یکبار رخ می دهد
وقتی که یخ ذوب می شود
در باغ یکاترین
می ایستم کنار آب های پاک
و گوش می سپارم به آوای بال های فراخ
بر فراز براق نیلگون.
نمیدانم چه کسی باز پنجره ای گشوده
بر سیاهچال گور