شعری برای تنهاییم


به شمردن روزهای پوچ.

آی دوستان بی قید من

آی قوهای من!

به ترانه ای فرایتان نمی خوانم

و به اشک بازتان نمی گردانم،

اما غروب ها به ساعت اندوه

در نیایشی به یادتان می آورم.

تیر مرگ به ناگاه  می رسد

از شما یکی افتاد

و زاغ سیاه دیگری

مشغول بوسیدنم شد.

هر سال این تنها یکبار رخ می دهد

وقتی که یخ ذوب می شود

در باغ یکاترین

می ایستم کنار آب های پاک

و گوش می سپارم به آوای بال های فراخ

بر فراز براق نیلگون.

نمیدانم چه کسی باز پنجره ای  گشوده

بر سیاهچال گور

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد