جادوی عشق

برو ای عشق میازارم بیش، از تو بیزارم و از کرده خویش

من کجا ،این همه رسوایی ها؟،دل دیوانه و شیدایی ها؟

من کجا ،این همه اندوه کجا؟ ،غم سنگین چنان کوه کجا
؟

من پرستوی بهاران بودم ،عالمی روح و دل و جان بودم


تا تو ای عشق به دل جا کردی ،سینه را خانه ی غم ها کردی

سوختی بال و پر و جانم را ،آرزوهای فراوانم را

دل من خانه رسوایی نیست ،غم من نیز تماشایی نیست

آنچه در جان دلم بود صفا،ریختم در دل و جانش به وفا

رشته مهر به پایش بستم ،تا بگیرد به محبت دستم

روز او بی رخ من روز نبود،به شبش شمع شب افروز نبود

قصه می گفت ز بیماری دل،زغم هجر و گرفتاری دل

باورم شد که گرفتار دل است ،بس که می گفت بیمار دل است

عشق رویایی او خامم کرد،شور دیوانگی اش رامم کرد

پای تا سر همه امید شدم ،شعله ور گشتم و خورشید شدم

نقش او بود همه اشعارم،خنده هایم نگهم گفتارم

خوب چون دید گرفتار دلم،آفتی شد پی آزار دلم

قصه ی عشق فراموشش شد ،کر ز گفتار دلم گوشش شد

عهد و پیمان همه از یاد ببرد،دفتر شعر مرا باد ببرد

رنگ اندوه ز چشمانش رفت،لطف و پاکی ز دل و جانش رفت

شد سراپا همه تزویر و ریا،مرد در سینه او مهر و وفا

دگر او مایه امیدم نیست،آرزوی دل نومیدم نیست

آه ای عشق ز تو بیزارم ،تا ابد از غم دل بیمارم

برو ای عشق میازارم بیش ،از تو بیزارم و از کرده خویش

نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:59 ب.ظ http://alone-man.blogsky.com

امان از بی وفایی ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد